اوااوا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

هدیه اسمانی’اوای دلنشین زندگی,

هفته دوم زندگیت

چشم به هم زدیم و یک هفته گذشت.عزیز دلم یک هفتگی ات  مبارک. این هم عکس های هفته دوم . برید ادامه مطلب   ٨ روزگی اوا ٩روزگی اوایی   اوا ١٢ روزه و رهایی ١٣ روزگی اوا     ...
19 آذر 1391

زردی نوزادی

چهار شنبه ١/٩/٩١ بابایی و عمه رویا بردنت دکتر کودکان تا ببینیم زردیت چقدره. وقتی برگشتن گفتن که ١١ بوده و فعلا به دستگاه نیازی نیست.ولی چون این چند روز تعطیلیه و من نیستم برید بیمارستان اندازه بگیرید تا بالاتر نره. روز شنبه ٤/٩/٩١ مصادف با تاسوعای امام حسین{ ع }با بابایی رفتیم بیمارستان افضلی پور و زردیت رو اندازه گرفتیم.شده بود ١٣.دو شماره بالا رفته بود اما باز هم به دستگاه نیازی نبود .باز هم خدا رو شکر. روز سه شنبه ٧/٩/٩١دوباره بردیمت پیش دکتر خودت تا دوباره زردیت رو اندازه بگیریم.روی ١١بود.دوباره دو شماره پایین اومده بود.دکتر می گفت که خوبه ولی من خیلی نگرانت بودم چون هنوز زردی از بدنت بیرون نرفته بود. چهارشنبه...
19 آذر 1391

اولین حمام

همین که صبح اومدیم خونه ،ظهر بابایی و مامان جون تو رو بردن حموم و تر و تمیزت کردن. حالا دیگه یه دخمل خوردنی شده بودی. الهی فدات بشم که ناز شده بودی.   ...
19 آذر 1391

ترخیص از بیمارستان

صبح دوشنبه ٢٩/٨/٩١ دکتر اومد و ما رو از بیمارستان مرخص کرد. وقتی که دکتر اومد پیشم تا مرخصمون کنه،گفت که بند ناف یک دور ،دور گردنت پیچیده بوده و یه کمی هم محکم شده بود.به خاطر همین  ضربان های قلبت افت داشتند.خلاصه خدا بهت رحم کرده بود. بالاخره مرخص شدیم و اومدیم خونه. رها خانم که اصلا محلی به ما نمی داد.خیلی دلش پر بود.فقط دور و بر مامانی و باباجون می پلکید.یه کیف پر از مداد رنگی و دفتر و خودکار اکلیلی و ..... هم به دستش گرفته بود و فقط نقاشی می کشید. باز هم خدا رو شکر که اونها بودن و بهانه هاش کمتر بود .تا حوصله اش هم سر می رفت می دویید خونه مامان جون و با عمه رویا خودشو سر گرم میکرد. وای از دست این دختره. البته با همه این حر...
19 آذر 1391

روز موعود

تولدت مبارک باد                                   ای عاشقانه ترین شعر فصل خجسته میلادت                                    جشن تمامی اخترهاست جشن درخت و سبزه و دریاست                        ...
14 آذر 1391

پایان انتظار ها

٢٧ شنبه دوباره برای معاینه و نوار قلب رفتم. نوار قلبت خیلی بد بود.یه افت شدید داشت .دکتر هم گفت که دیگه خیلی ریسکه که بخواهیم بچه رو نگه داریم. برای فردا برام نامه نوشت تا بستری بشم و تو رو به دنیا بیاریم. از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه خیلی نگران. خوشحال از اینکه تو به دنیا میایی و انتظار ها به پایان رسید و نگران از بابت رها، سلامتی تو ..... دعا میکنم که سالم از هم جدا بشیم و با سلامتی برگردیم خونه پیش بابایی و رهایی.
14 آذر 1391

باز هم سونو

٢٠ ابان دوباره سونو داشتم . دکتر گفت برای اینکه ببینیم اب دور بچه به خاطر دیابت کم نشده باشه باید یه سونو انجام بدی. بعد از انجام ششمین و اخرین سونو دکتر سونو گرافی گفت که همه چیز خوبه و طبیعیه. خدا رو شکر بابت همه چیز. جواب سونو رو که نشون دکتر خودم دادم دوباره گفت که برو تا هفته دیگه ولی مواظب حرکتهای بچه باش. ای خدا خسته شدم. کاش زود میگذشت.هم بارداری و هم این استرس ها .  
14 آذر 1391

چهارمین نوار قلب

امروز 10 ابان بود. صبح زود از خواب بیدار شدیم و اول رهایی رو بردیم خونه مامان جون.الهی بگردم بچه ام مثل غریبها بود . با بابایی رفتیم بیمارستان تا نوار بگیریم.خیلی استرس داشتم.مامانی هم که هنوز نیومده ،خیلی تنهام. امروز وقتی رفتیم بیمارستان ،بابا رو داخل بخش زنان راه ندادند،من هم تنها رفتم.همه اونجا یه همراهی داشتند ولی من..... اگه قرار بود همین جور تنها برم اتاق عمل خیلی سختم بود .ولی خدا رو شکر دکتر گفت که دوباره نوارت خوبه و برو خونه. نمی دونی دنیا رو بهم دادن.از اینکه تنها نبودم .از اینکه خدا باهام بود .از اینکه ...... خیلی دوستت دارم.  
14 آذر 1391